بنام خدا
بچههای بسیجی به حاج همت علاقه داشتند و این علاقه از صحبت او نسبت به بچهها ناشی میشد. همه از ته دل به او عشق میورزیدند. هر جا او را میدیدند، به دورش حلقه میزدند و او را غرق در بوسه میکردند.
یک روز حاج همت برای سرکشی به گردان ما آمد. بچهها که متوجه حضور او شدند، هجوم آوردند و دورش جمع شدند. هرکسی سعی میکرد تا خودش را به حاج همت برساند و او را ببوسد.
حاج همت در وسط جمعیت گیر کرده بود و کاری از دستش برنمیآمد. فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیتوانست عبور کند. بالاخره با کمک دوستان راه را باز کردیم و او را از میان رزمندگان عبور دادیم.
وقتی که از جمع خارج شد، دیدم که دستش را گرفته است و فشار میدهد. پرسیدم: «چی شده، حاجی؟»
گفت: «خوش انصافها انگشت شستم را شکستند!»
باور نکردم. با خودم گفتم شاید دارد شوخی میکند، ولی بعد که دیدم دستش را گچ گرفته، باورم شد که به راستی دستش شکسته است.
* حسین جعفری